درویش در ادبیات فارسی
گردآورنده - مهرداد مصوری
آنچه در پی می آید گوشه ای از عالم ادبیات فارسی و قطره ای از اقیانوس بیکران فرهنگ و ادب ما ایرانیان در بیان لفظ درویش میباشد که پرداختن به کل آنچه در ادبیات ما وجود دارد خود تحقیق و کتاب مفصلی را میطلبد و به واقع اگر به معنای واقعی، درویشی و تصوف را بخواهیم از فرهنگ و ادبیات مان جدا نماییم چیزی قابل توجه و در خور ارج و ارزش از آن باقی نمیماند جز مشتی مدح و ثنای حاکمان و پادشاهان و صاحبان قدرت و در مقابل اگر از روی انصاف و دیده حقیقت بین نگاه کنیم خواهیم دید ادبیات و فرهنگ غنی این مرز و بوم تماما متاثر از عرفان و تصوف اسلامی بوده و مشحون از روح حقیقت دین یعنی تصوف و عرفان میباشد.
ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده و حقیقت
دل زنده است و نفس مرده .
سعدی.
گر از کوه داریم زر بیش ما
توانگر خدای است و درویش ما.
توانگر خدای است و درویش ما.
جمله قرآن هست در قطع سبب
عز درویش و هلاک بولهب .
گرچه درویشم بحمداﷲ مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج گردد همچنان از سگ به است .
پادشه پاسبان درویش است
گرچه نعمت به فر دولت اوست .
شب هر توانگر به سرائی همی رود
درویش هرکجا که شب آید سرای اوست .
درویش هرکجا که شب آید سرای اوست .
آنرا که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هرکجا که شب آمد سرای اوست .
زاهد. تارک دنیا. گوشه نشین . قلندر. صوفی .
(ناظم الاطباء).
آنکه بی اعتنا به رسوم و تجملها و مال و نظایر آن باشد.
یادداشت مرحوم دهخدا.
فضلا و بزرگان با اخلاق . (لغت محلی شوشتر - نسخه ٔ خطی ). فقیر صوفی که غالباً از متعلقات دنیوی به اندک مایه قناعت می کند یا لامحاله از قید تعلقات کناره می جوید و حتی گاه از باب تحقیر و تهذیب نفس و نه به داعیه ٔ حرص مال یا عدم توکل.
اخوان طریقت و سالکان طریق و تمام اعضای سلاسل صوفیه نیز عموماً بنام درویش خوانده میشوند و نیز این لفظ در اول نام بعضی از مشاهیر صوفیه بمنزله ٔ یک عنوان استعمال می شده است (مثل درویش کمال ، درویش ناصر و غیره ) بهرحال استعمال این لفظ در حق صوفیه مخصوصاً از جهت اهمیتی است که این فرقه برای فقر قائل بوده اند. گذشته از این در مقام اطلاق نیز این لفظ در ادب فقیر و سائل تداول دارد. لفظ درویش در این معنی سابقه ٔ دراز دارد و در آثار خواجه عبداﷲ انصاری و سایر قدمای صوفیه مکرر آمده است ، در قصه های عامیانه درویش غالباً فرستاده ٔ غیبی ، مظهر رحمت الهی شناخته میشود.
دائرةالمعارف فارسی
درویشی را شاگردی بودبرای او درویزه می کرد روزی از حاصل درویزه او را طعامی آورد و آن درویش بخورد شب محتلم شد. پرسید که این طعام را از پیش که آوردی گفت دختری شاهد به من داد. گفت والﷲ من بیست سال است که محتلم نشده ام ، این اثر لقمه ٔ او بود و همچنین درویش را احتراز می باید کردن و لقمه ٔ هرکسی را نباید خوردن که درویش لطیف است در او اثر می کند چیزها و بر او ظاهر می شود.
فیه مافیه صفحه 121چاپ فروزانفر.
درویشی در مناجات می گفت یا رب بر بدان رحمت کن . به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان.
گلستان سعدی.
خلاف راستی باشد خلاف رای درویشان
بنه گر همّتی داری سری در پای درویشان .
بنه گر همّتی داری سری در پای درویشان .
درویش صفت ؛که چون درویشان باشد. دارای صفت درویشان . درویش حال .درویش سیرت . چون درویشان
امثال و حکم
حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست
درویش صفت باش و کلاه تتری دار.
درویش مسلک ؛ که راه و روش درویشان پیشه کند.
امثال و حکم
- درویش مشرب ؛ که مشرب درویشان داشته باشد. که خوی درویشان برگزیند.
امثال و حکم
چشمانش درویش است ؛ کسی که چشمانش پاک است و نگاه آلوده ندارد.
امثال و حکم
حافظ.
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
حافظ.
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
حافظ.
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ.
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
حافظ.
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
حافظ.
گر چه از کبر سخن با من درویش نگفت
جان فدای شکرین پسته خاموشش باد
حافظ.
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
حافظ.
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
حافظ.
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
حافظ.
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
حافظ.
زمام دل به کسی دادهام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
حافظ.
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
حافظ.
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
حافظ.
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
حافظ.
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
حافظ.
روضه خلد برين خلوت درويشان است
مايه محتشمی خدمت درويشان است
گنج عزلت که طلسمات عجايب دارد
فتح آن در نظر رحمت درويشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درويشان است
آن چه زر میشود از پرتو آن قلب سياه
کيمياييست که در صحبت درويشان است
آن که پيشش بنهد تاج تکبر خورشيد
کبرياييست که در حشمت درويشان است
دولتی را که نباشد غم از آسيب زوال
بی تکلف بشنو دولت درويشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درويشان است
روی مقصود که شاهان به دعا میطلبند
مظهرش آينه طلعت درويشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درويشان است
ای توانگر مفروش اين همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درويشان است
گنج قارون که فرو میشود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غيرت درويشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سيرت درويشان است
حافظ ار آب حيات ازلی میخواهی
منبعش خاک در خلوت درويشان است
حافظ.
خاک راه فقراء
مهرداد مصوری
سوم اسفند 1389
روز جهانی درویش
لینک مطلب مندرج در سایت مجذوبان نور:
0 comments:
ارسال یک نظر